کلکِ خیال

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
۱۰
مهر
سیل پیام های "هیات تمام شد" کارد می شود،
مستقیم می رود آنجا که این روزها، ناخوش خوشی بود به لطف این شبها و خدمت ها و...

پیام داده که
هیات تمام شد همه رفتند و تو هنوز
بالای تل نشسته ای و خون گریه می کنی...

سایه حق طلبی ات مستدام
  • چشم براه
۰۶
مهر

ایستگاه اول:

مترو؛

بین جمعیتی که اکثرا به مقصد ایستگاه امام حسین جمع شده بودند و سعی در نیفتادن و نگه داشتن کلاه خود داشتند، در تقابل بین دو تفکر و دیدگاه برسر صلوات فرستادن یا نفرستادن های پی در پی و بلند.که شاید بهتر بود به لج و لج بازی تبدیل نشود، یااگر شد، بهتر بود پاسخ اعتراض "آنوریها" سکوت باشد جای هم نشینی کلماتی که قرابتی با سبک و لحن قشر به اصطلاح مذهبی ندارد(هرچند فکر میکنم اول اینکه عبارت مذهبی توصیف دقیقی از حال و اوضاع عقاید نمیدهد که هیچ، امروزه بیشتر سردرگم میکند  و دوم اینکه، ارادت و حمایت نسبت به شهدا مذهبی و غیر مذهبی نمیشناسد)

و بعد روش جالب تربیتی گنجانده شده درله شدن بین مردم. میگفت"اقاهه میگه چرا بچه سه سالتو اوردی، له میشه بین جمعیت، گفتم اصن اوردمش که له بشه!" و بعد میخندد...


ایستگاه دوم:

حدفاصل میدان امام حسین و شهدا؛

هم نوایی مداحان و دل پرسوز مردم از یاداوری لحظه به لحظه انچه برشهیدجوان گذشته، و ملتی که گرچه ابتدای کار با تقاوت های زندگی و بندگی اومدند، ولی حالا پا در راهی گذاشتند که از "سر" گرفتند.

همراه تلخترین حقیقت هایی که گوشه ای از قصه های داغ و تشنه این روزهای ماه های قمری را تداعی میکند.


ایستگاه سوم:

اتوبوس، برگشت؛

بازگشت ناگهانی احوال شهر به حالتی عادی تر از قبل، انگار نه انگار که دقایقی قبل سر و بدن بریده ای رد شده ... و دوباره تقابل دیدگاه ها و روزمرگی !


تو آزاده ای، همان گونه که مادرت تو را نام نهاد...


  • چشم براه
۲۳
تیر

دار و ندارِ کتبی و کاغذیم رو ریختم وسط، تا سر و سامونی بدم!

اونهایی که نوشته های الکی و جدیِ خودم بودند، بااینکه برخی بشدت مضحک و حتی تاسف برانگیز به نظر میرسیدند، اما همه، راهی مجموعه قدیمی ای شدند تا عبرتی باشد برای آینده!یادم نرود، چه بودم و وقت و بیوقت ، گوشه و کنار جزوه و دفتر رسمی، فکر و خیال، چه بر سر ذهن و نوشته هام می آورد!

کتابهایی که هدیه یا خریداری شده بودندهم براحتی به دسته های "دوباره بخونم"، "نگهدارم برای بعد"،و "از شرش راحت شم" تقسیم شدند.جالب اینکه در مورد دسته سوم حتی لحظه ای فکر نمیکردم!(هرچند بعد از دوخط، اعتراف میکنم،"شر" برای سرمایه هایی که زمانی سلیقه بودند و الان کنار گذاشتنی، زیادی غیرمنصفانه ست!:))به راحتی، روی هم گذاشتم و کناری وِل کردم و اعلام کردم "فقط نزدیک من نباشند، هرجای خانه میخواهند، باشند!"

ولی برای خودم هم جالب بود، روزهای قبلِ هدایی که الان هستم، همون کتابها، برام مهم و ارزشمند بودن و الان، خنده دار!

تفاوت فاحشی که سلیقه م توی کتاب و کتاب خوانی پیدا کرده، هم جالبه هم ترسناک!

جالب که عجب بشری.مدام در حال تغییر...

و ترسناک که، آخر این تفاوت چه میشود؟...



اسم کتابهارا نمیگویم!در هیچ دسته ای:)

نمیگویم دلم لک زده بود برای حتی جلدِ کتابهای امیرخانی...

نمیگویم هنوز دلم غنج میرود برای کتابهای شعری که بعضی صفحاتش تا خورده و مثلا ستاره گذاری شده بودند...

نمیگویم!:)



هم عامیانه و هم رسمی...

هم صمیمی و هم با حدومرز...


"رسمی نابلدِ جفاکار"

  • چشم براه
۲۱
تیر

شاید بِه ترش این بود که تو هم مثل اساتید، وقت تعیین کنی، از چند ماه قبل جدول برنامه امتحانی دهی، تا بدانم کِی و کجا می توانی جوری مچم را بگیری که جا بخورم!تا بدانم کِی و کجا میتوانی بیندازی ام در گود و ادعاهای بی عملم را به نظاره بنشینی. شاید آن وقت کمی میتوانستم دست و پایم را جمع کنم. برایش آماده شوم، شب قبل نکات را مرور کنم، خلاصه برداری کنم و خلاصه ها را تا دم امتحان همراه ببرم. مبادا نکته ای رد شود و من هم رد شوم.

شاید بِه ترش این بود که مثل اساتید، اگر رد شدم، دوباره درس دهی، دوباره و دوباره رفع اشکال کنی. تا شاید در امتحان از پیش تعیین شده بعدی بِه تر عمل کنم!

می دانم!

مقایسه نا به جا و غیر درست و غیر بِه تریست!

اما آدمم، گاهی وا میمانم از این مچ گیری های ناگهانیت!

گاهی مطمئن میشوم خیلی صبوری. هِی امتحان میگیری و هِی رد میشوم و هِی دوباره امتحان.

هِی مرا داخل گود میفرستی و دست و پا زدن هایم را تماشا می کنی.

من آنقدرها که تو دلت می خواهد، درسخوان و زرنگ نیستم.یادم می رود زندگی ای که بهم داده ای، بعضی وقتها چه طور پشت دستم را داغ می کند!

و معنای انسان فراموش کاریست...

شاید بِه ترش این بود که از قبل زنگ هشدار امتحان می زدی...

شاید سربلندتر بودم!

راستی؛

از آن بالا که تو می بینی، چه شکلی هستیم؟



درگیری های شبانه یک "منِ بی تو، هیچ"!

  • چشم براه
۰۶
تیر

پسربچه پنج،شش ساله که جاهای مختلف صورتش باد کرده بود، از باباش پرسید،بابا چند روزه اینجام؟

بابا گفت،سه روز پسرم...پسربچه با حالت ناله ای گفت، نه بیشتره!! بریم خونه دیگه!

خانوم نسبتا میانسالی وسط سالن بلند بلند گریه میکرد و حرفهای نامفهومی میزد، انگار که عزیزی رو از دست داده ، یا درحال از دست دادن باشه...انقدر گریه کرد و فریاد کشید تا واضح ترین صدایی که ازش شنیده شد این بود که: آخ قلبم...

پیرمردی گوشه ای روی برانکارد دراز کشیده بود،آنژیوکت روی دستهای چروکیدش بدجور خودنمایی میکرد، به نقطه ای خیره شده بود و منتظر همراهش بود...

خانوم جوون، با دو بچه ی کوچیک و کوچیکتر روی صندلی انتظار بود، درحالی که تلاش میکرد بچه کوچیکترش رو آروم کنه، فکر و درد از قیافه ش می بارید!...

در اتاق پزشک اورژانس مرتب باز و بسته میشد...


ای مجیب الدعوات

من میدونم برات کاری نداره تا یه اشاره کنی و هممون با لیخند روونه خونه بشیم...

اشاره کن...

  • چشم براه
۰۵
تیر

.

تموم شد مهمونیت:)

گرچه همیشه مزاحم خودتیم!

ولی تموم شد مهمونیت...

انگار داری میگی بسه، یه ماه شارژ شدین، برید پی زندگیتون.

حتی میگی آهای تو، تویی که شب قدر ادعا ردیف میکردی واسم، برو تو میدون ببینم چیکاره ای؟

هزار صفت خوب برات گفتم، هزار بنده بودن بلدی؟

نه

یه بنده خوب بودن بلدی؟

.

میخوام بگم

ای هزار صفت خوب، اول و آخر، من بدون تو هیچی بلد نیستم:)

.

یه زمانی عید بعیدفطر بود، چشم بهم زدیم سعید شد!

همینجوری چشم رو هم میذاریم عید فطر ۹۷ میاد!الی الاخر...

سعادتمند باشه هر کی توفیق مهمون بودن داشته:)

یاعلی



  • چشم براه
۰۲
تیر


چرخ و فلکا رو میبینی؟
روزامون عین همینه،نه ازین رنگی رنگی کوچولوهایی که آقایی داره هول میده ها، یه چیزی مثل اونیکه توی پارک ملت مشهده.بزرگ!
رفتی که؟
پایینش، تا میشینی وآروم راه میفته، تو دره ای انگار، نه ازون دره ها که مخصوص چپ کردن ماشینان، ازونا که خوشگله و دارو درخت داره و آبی هم رد میشه و ماشینا خودشون سمتش میرن خستگی در کنن.
کم کم که میره بالا، انگار از کوه بالا میری،قلبت تند تند میزنه.دایره دیدت بزرگتر میشه.
بالای بالاش، یجورایی سنته و سفارش شده که یکم نگهت دارن تا خوب ببینی دوروبرت چخبره.
مخصوصا اگه اونی که گفتم مشهده باشه، دلت هم کبوتر باشه، میگرده دنبال گنبد طلایی.
تا میای عادت کنی به بالا بودن و از بالا دیدن، میارنت پایین، میگن یادت نره کجا بودیا...
روزامون عین همینه!


حرفم مهمتره
وچندین تا برداشتم از چرخ و فلک مهمتره
وتپش قلب توی بالا و پایین شدنه مهمتره
و اونایی که تو کابین همراهتن مهمترن

واسه همین التماس دعا،همراهای چرخ و فلکی!


بازم الحمدلله


  • چشم براه
۳۰
خرداد


غرفه به غرفه، محمدحسین(برادر تقریباکوچکترم!) میگفت داریم وقتمونو تلف میکنیم، اینجا دیگه "نمایشگاه قرآن" نیست، محض نمونه هم هیچ دستاورد جدیدی ندارن عرضه کنن.عملا تبدیل شده به فروشگاه...تاحدی راست میگفت، بااینکه من بااین دید رفتم که کتابی به زبون ساده خودم برای یه پله بالاتر رفتنم پیدا کنم و بادم خوابید،ولی سعی کردم مجابش کنم، که مخاطب جدی این نمایشگاه و کتاب های آن چنانی اش، صادقانه، من و توی محاسباتی نیستیم!پس طبیعیه خیلی در جریان خروجی های جدید این زمینه نباشیم،ولی هردومون یه چشممون به فروشنده یکی از غرفه های حجاب بود که مثل باقی بازار ها و کسب و کار ها ایستاده بود و بلند بلند از اجناسش تعریف میکرد، یه چشممون به غرفه ای که سنگ نمک تزیین شده میفروخت...

بگذریم که نه من قانع شدم و نه اون

بگذریم که جز لباسِ الیافِ طبیعیِ ایرانی و چندتا بازی قرآنی برای خواهرکوچیکه از نمایشگاه بزرگ قرآن کریم چیزی نصیبمون نشد

بگذریم که لزوم غرفه به اون بزرگی مختص مرحوم هاشمی رفسنجانی رو نفهمیدیم و ندید گرفتیم و رد شدیم

و حتی بگذریم که حکم روزه خواری در ملاعام توی نمایشگاه قرآن فرق داره...

ولی دلم سوخت، برای روزهای خوب و حال و هوای تمیز مصلای ماه رمضون.

و برای قرآنی که کالا بود و برچسب قیمت روش خورده بود...


+عمیقا دلم میخواد فقط اون شب وضع اونقدر اسفناک به نظر رسیده باشه!


خداجان،

خودت عاقبتمونو بخیر کن...

  • چشم براه
۲۸
خرداد

و چه وقتی بهتر از غروب ماه خدا،

و چه بهانه ای بهتر از اینکه هنوز هوای شب قدر و قرآن بالای سرمون تو فضاست...


بسم الله...

  • چشم براه