کنار آبنمای محبوبمون با یکی از رفقا نشستیم،
همون که کنارش "از هر دری می گفتیم"، نشستیم که از هر دری بگیم!
گوشیش زنگ میخوره و اسم "مامان" روی صفحهش روشن میشه، مشغول صحبته، که نگاهمو میچرخونم دوروبر ، به خیالم حیاط مدرسه رو فشرده کردن، بسکه کوچک بنظر میرسه، به آخر خیال نرسیده پرت میشم روز ثبت نام دانشگاه، به بچه ها میگفتم چقدر اینجا بزرگه، آدم گم میشه توش و حالا دانشگاه هم ریزه میزه تر از قبله.
لابلای خاطرات راهنمایی و دبیرستان، بزرگ و کوچک شدن نگاهمو متر میکنم و با مساحت حیاط مدرسه و دانشگاه و شهر مقایسه میکنم، اگه صدای آب بذاره، اگه متر به متر اون حیاط بذاره، اگه بچه هایی که تو خیالاتم راه میرن، بذارن...
رفیق و رفیق های بعدی از در میان و میدویم سمت هم و مترم پاره میشه!
ولی دلم هنوز تنگه،
میگه دلم برای بچگیام تنگ شده:)